طبقِ اسطوره هایِ یونانی “نارسیسوس” مردی بود فریبا و بی اعتنا به معشوقه هایش. خدایِ انتقام مسیر او را به سمت دریاچه ای کج کرد تا در آبِ آن دریاچه تصویرِ خود را ببیند؛ تصویری که او را، خم شده برای دیدنِ مداومِ خودش، فریفته ی خود نگه می داشت. دو پایان بر داستان “نارسیسوس” وجود دارد. اولی پایانی ست که “اوید” بر این اسطوره نوشته است. در این پایان “نارسیسوس” که اسیرِ جذبه یِ تصویرِ خود شده است، آن قدر بالای سرِ تصویرِ خود در آب می نشیند تا می میرد. در پایانِ دوم نوشته یِ “پارتانئوس” نارسیسوس پس از مدتی وقتی می فهمد که نمی تواند ابژه ی میل خود را تصاحب کند خودش را می کشد.
در زمانِ کاراواجیو، از منظرِ اسطوره ای نارسیسوس را مخترع نقاشی در جهان فرض می کردند. در این نقاشی کاراواجیو نارسیسوس را ترسیم کرده در حالی که با چشمِ تخیل دارد به انعکاسِ خود در آب نگاه می کند. او در دایره ای از عشق فرو رفته است که محدوده هایش را از یک سو بدنِ خودش و از سوی دیگر بدنِ تصویرش در بر گرفته است. مابقی سیاهی ست. نگاه کردن به خود با چشمِ درون یا چشمِ تخیل. آیا ممکن است روزی ما هم به بازنماییِ مجازی خودمان خیره شویم، منتظر زمانی که بتوانیم تصویر خودمان در دنیایِ مجازی را در آغوش بگیریم؟ از منظرِ این اسطوره چیزی که پایانِ عشق به تصویرِ خودمان است از دو وضعیت اسف بار خارج نیست.