بایگانی برچسب: فلسفه روابط درونی

از تنی که با آن طوفان رفته

شعر «خونریزی» (۱۳۳۱) اثر نیما یوشیج شرح کسی ست که مدتی مدید ناخوش‌احوالی در «پیکرش» پاگرفته است. ناخوش‌احوالی در این شعر جسمانی-اجتماعی ست. و راوی برخلاف خشونت رایج در انتزاع کردن به مفهوم‌سازی دوگانه بین امر شخصی و اجتماعی نمی‌پردازد. شعر در ادامه فلسفه روابط درونی بین امر شخصی و امر اجتماعی ست، آنجا که من نقطه آغازی برای درک جامعه است («تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته‌اند/ و به یک جور و صفت می‌دانم/ که درین معرکه انداخته‌اند») و از سوی دیگر جامعه مدام در تن فرد طوفان می‌سازد: یکی از همسفرانش را دچار درد پهلو (ذات الجنب) کرده و راوی را دچار تب ضعف. («یکی از همسفرانم که در این واقعه می‌برد نظر، گشت دچار/ به تب ذات الجنب/ و من اکنون در من/ تب ضعف است برآورده دمار»)
مرز بین اختلال شخصی و اختلال اجتماعی برداشته شده و راوی در تنِ (فردی‌اجتماعی) که بر آن طوفان رفته هم‌زمان تبِ ضعفِ خودش و تبِ خونریزی رگی از پیکر اجتماعی‌اش را می‌یابد (ولو حتی دیگر دلش را نداشته باشد بداند «کز کدامین رگ من خونم می‌ریزد بیرون»). نیما به خاطر همین که دردش «شرح اسباب» دارد می‌داند که حکیمی که صرفا سراغ بدنش بیاید هرگز از روش آسان کردن درد او سر در نخواهد آورد.