بایگانی برچسب: نانائو ساکاکی

آمریکای شمالی

شعری از نانائو ساکاکی
ت: م. گنجوی
—-

در کوه خرافات در بیابان سونورا
مردی با شکم آبجوخوری
دارد با تفنگ‌
به یک کاکتوس سیگاروی پنجاه فیتی
شلیک می‌کند.
چند دقیقه بعد کاکتوس عظیم‌الجثه بر زمین می‌افتد
و مرد را می‌کشد ـ آوریل ۱۹۸۴.

آوریل ۱۹۸۶.
در دره‌ای در کوه بزرگ در سرزمین هوپی و ناواجو
گرگی «وال استریت ژورنال» می‌خواند.
ـ چقدر موش می‌توانم سال دیگر بدزدم
از اقتصاد آمریکا؟

نزدیک ساحل کالیفرنیای شمالی
شیرهای دریایی در حال گوش دادن
به پیش‌بینی هوای درازمدت در رادیو
ـ می‌خواهند جنگل سرخ‌چوب‌ها را
برای عصر یخی‌ای که در پیش است، خشک منجمد کنند.

بر لبه‌ای صخره‌ای
جایی در قرن قدرت هسته‌ای
یک خانواده از کرکس‌های کالیفرنیایی
در حال تماشای «پادشاهی وحش»، در تلویزیون
ـ فکر می‌کنند چند سال دیگر
هوموسیپین‌ها، که جزو‌ در معرض خطرترین گونه‌هایند
می‌توانند دوام بیاورند؟

بهار ۱۹۸۶
عکس گری اسنایدر و‌ نانائو‌ ساکاکی

آینه‌ی ساخته شده از آب

شعری از نانائو ساکاکی
ت: م. گنجوی
—-
یک حوضچه‌ی خیلی خیلی کوچک آب.
بعد از تمام شدن یک رگبار ناگهانی.
یک حوضچه‌ی درخشان در گذرگاه کوه.
ستاره‌ها را منعکس می‌کند
ابرها را منعکس می‌کند
درخت‌ها را منعکس می‌کند
پرنده‌ها را منعکس می‌کند
هومو سیپین‌ها را منعکس می‌کند
و چیزی پشت سر نمی‌گذارد.

حوضچه‌ی کوچک در زیر گذرگاه کوه.
یک آینه، یک آینه‌ی ساخته شده از آب.
خودش را منعکس می‌کند
زمین را منعکس می‌کند
کیهان را منعکس می‌کند.

یک آینه‌ی خیلی خیلی کوچک ساخته شده از آب
می‌درخشد
تا آن‌ دم که خشک می‌شود و ناپدید می‌شود.
—-
نوامبر ۲۰۰۳
عکس: م.گ؛ برج خاموشان

حکمت

نانائو ساکاکی
ترجمه: م. گ
—-
همان‌طور که شکوفه‌های گیلاس
دیروز پژمردند
همه چیز در جهان
ناپدید می‌شود
یک روز و برای همیشه.

و امروز دوباره
تو از کوه‌های زندگان عبور می‌کنی
در حال حمل رویاهای کاذب
به شکلی بسیار جدی.
—-
(از ایروها ـ ترانه الفبایی باستانی ژاپنی)
اوت ۱۹۹۳

چرا

شعری از نانائو ساکاکی
ت: مهدی گنجوی
—–
چرا از کوه بالا رفتن؟
نگاه کن! کوهی آنجا.

من از کوه بالا نمی‌روم.
کوه از من بالا می‌رود.

کوه خود، منم.
از خودم بالا می‌روم.

نه کوهی ست.
نه خودم.
چیزی
بالا می‌رود و پایین
در هوا.

خوشحالم که می‌بینمت

شعری از نانائو ساکاکی از مجموعه «آینه‌ را بشکن»
ت: مهدی گنجوی
——–
زیرِزمین در اعماق
غار باستانی         تاریک

می‌نشینی
شاید وسط روز است

یکی می‌آید تو
نمی‌توانی ببینی‌ش، بشنوی‌ش، لمسش کنی

با این حال یکی باتو‌ئه، قطعا؛
آیا او              دوسته یا شیطان؟

برایت مهم نیست
فرقی نمی‌کند

لبخند می‌زنی
او خالی به نظر می‌رسد
می‌زنم زیر خنده

هیچ‌کس
موج بعد از موج