ما اگر در غیر این حال شبها جدا خفتیمی باکی نباشد. اما در این وجه، چنین باشد. «مقالات شمس»
برای من از قدیم روایت متواتر و رایج از اولین دیدار شمس و مولوی توان اقناع فکری نداشته است. به نظرم سوالی که گفته میشود در این دیدار شمس از مولوی پرسیده و او را به حال حیرت انداخته پاسخ آنچنان دشواری نداشته که واعظی مجرب از آن چنین دستپاچه شود. منظورم همان سوال است که چرا در حالی که محمد گفته «ما عرفناک حق معرفتک»، بایزید از «سبحانی مااعظم شانی» شطح رانده است. پاسخ این پرسش یک استدلال است، بینیاز به تغییر روش اندیشیدن. سوالی که منجر به ایجاد گسست در روش نشود، بلکه تنها استدلالی که شاید آن لحظه به ذهنمان نیاید را بطلبد اعجاببرانگیز نیست. از این رو، در حین خواندن مقالات شمس، این غریبترین متن تاریخ ادبیات کهن، که به نظرم به دلایل متعدد منجمله تغییر مکرر و متناوب مخاطب، زمان روایت، عدم وحدت موضوع و بافت در یک واحد قابل سنجهی متنی شکستهترین و تفسیرپذیرترین متنی ست که در فارسی داریم، در جستوجوی یافتن دیدار اول بودم (به گمانم توان این متن در ساختن روایتهای متعدد ممکن از رابطهی این دو نفر، منجمله مسالهی بدن و میل، اخراج اول شمس از شهر، رابطه شمس و کیمیا، و قرضگیری شمس از مولوی، به کار گرفته نشده). در جستوجوی مواجههای که توان آن را داشته باشد که دیدار اول را به گسستی در روش فکر کردن، و نه در محتوای یک پاسخ تبدیل کند.
اول بر او همهی راهها را بستم که «من نقل نخواهم شنیدن و البته گوشها بگیرم. از تو خواهم سخن. از آن تو کو؟»
گوشهای من گرم شد.
اگر این اول که در چند پاراگراف بعد «به خنک آنکه مولانا را یافت» ادامه مییابد بازآفرینی روایی دیدار اول باشد تعارض بنیادین مسالهی ناقل بودن و خالق بودن است. این مکالمهی اول دیگر یک شبههی کلامی نظری نیست بلکه از مخاطبش میخواهد از نقل به خلق برسد تا او تن به گوش دادن بدهد.
گوشهای من گرم شد، از شنیدن بسیار؟ یا از گرفتن طولانی؟