دیروز یکی از شاعرانی که دوست داشتم مرد. بعد یکی از دوستانم از معشوقهاش برایم گفت. بعد چهار تا از دوستانم در مورد سرشت انسانی بحث کردند، ما به مرغان دریایی غذا دادیم. بعد یکی از دوستانم که درباره سرشت انسانی بحث میکرد گفت به زودی از همسایگی ما اسباب کشی میکند. به ساختمان که رسیدم یکی از آشنایان قدیمم کارتنهای خالی اسباب کشی را برد در ریسایکل بیندازد. بعد همین طور که منتظر بودم یکی از رفقایم بیاید خانهام، تا پیش از رفتنش از شهر جشنی بگیریم خبر خواندم که یکی از دوستانم در شهری دیگر به زندان محکوم شده. با دوستم که داشت میرفت دو ساعتی نشستیم و بعد دو تا عکس پیش از رفتنش گرفتیم که هر دو امروز صبح نیستند.
بایگانی برچسب: داستانک
موقت
همیشه از کودکی شروع میشود. یا میتواند بشود. مثل کنترل نداشتن بر عکسی که از کودکی تو در آلبومها مانده است. یا بر نظمی که دوست داشتی اتاق مشترک داشته باشد.
بعد همه چیز با تحقیرهای بدنی ادامه مییابد. در سرویس مدرسه. در استخر. با فکری که تنها در پشت مدرسه میتوان به دوستی بر زبان آورد. دوستی که همیشه آخرش دور میشود. بعد با پنهانکاری دیگران از تو تشدید میشود. در هر چیزی که از ما پنهان میشود کنترل ما بر سرنوشتمان مسخره میشود. گذاشته می شود خودمان با تخیلمان علیه خود بتازیم. و این طور است که تخیل ما در تعریف هولناکترین سناریوهای تحقیر خود ورز مییابد.
بعد با ناتوانی ما از تغییر زمان حال ادامه مییابد. تنها چیزی که میتوان عوض کرد ذهن خودت است. بیرون همیشه چیزی ست که شمرده میشود. به شمارش میافتی. تعداد قدمها برای رسیدن از نقطهای به نقطهای. همیشه اشتباه حدس میزنی.
جامعه، ارزش مالی ساعت کارت، توانت برای بر هم زدن عرفها.
در صف هستی. سالها. از دیدن کسی در آن صف هم متنفر میشدی. حالا در آن ایستادهای.
همه دوستت دارند.
در شیشه به چهرهها نگاه می کنی. شاید در تصویر صورتهایی که نمیشناسی، محبتی ـ گیرم به اشتباه ـ بر تو افتاده باشد.
بالشت
در آستانه دیالیز آخرین کاری که کرد این بود که ماشینش را برداشت و یک بالشت گذاشت تویش و رفت و راند تا دریاچه. در را بست. یک چیز برداشت. برگشت رو به شما که بنا به دلیلی که نمی دانید چه، آنجا بودید و چاقو را بالا آورد و گفت: “فکر نکن نمی دونم. فکر نکن نمی دونم! یاروی گنده! یاروی گنده چاق!”
Jealousy in the bath (1898-1900) – Edvard Munch
مهمترین چیز
سقوط یکی پس از دیگری کورپوریشنها به انقلاب تازهای در صنعت تبلیغات منجر شده بود. تبلیغات جدید به حیطه خصوصی آدمها پرت میشد. مثلا یک بار یک اتاق بزرگ بود. دو طرفش دو دختر که با هم به آرامی میرقصیدند. وسط سالن مرد چاق بزرگی که حریصانه به این سو و آن سو نگاه میکرد و میخندید. همه چیز مثل یک مسابقه طولانی برای کسب مقام مهمترین چیز بود. درست در همین لحظه.
نویسندهیی فایلهایش را پرتاب میکرد. داستانهایش را به داخل کامپیوتر هر تعداد آدم که میتوانست میانداخت. فکرش این بود: “اسمم که باب شود همه سراغم خواهند آمد.” اما هیچکس آن فولدر را باز نکرد. اکثر نسخهها در تعویض کامپیوتر یا تعویض حافظه پاک شد. حالا فقط تک و توک کامپیوترهای خیلی غول پیکر آن فولدر را دارند. چه کسی حوصله سر و کله زدن با یک کامپیوتر غول پیکر خیلی قدیمی را دارد؟ دولت هم که یک مجموعه بیست و شش هزار صفحهای اطلاعات ریز است که باید بخوانی.
آمادهای؟ بخواب.
بلعیدن
آن چه که هجوم میآورد تا همه چیز را ببلعد در عین حال همان چیزی ست که هجومش که میرود هیچ چیز بلعیده نمیشود. درست مثل یک لوله چاه که گرفته باشد و همسرت بگوید: “بازش کن!” جوری بگوید انگار دارد در مورد یک استعاره قدرتمند درباره رابطهتان حرف میزند و رابطه شما قدرتمندترین استعاره خود را از بسته شدن درها میگیرد. همه روابط استعارههایشان را با درها میسازند.
در داستانی که برایتان تعریف نخواهم کرد، من پشت یکی از این درها خوابِ خودم را با صدای بلند تعریف میکنم، طوری که همسایه در میزند و میگوید: “من نه علاقه ای به خوابت دارم. نه به رقصت و نه به زیباترین سروِ شهرت.”
Painting: Robert Jessup
مکالمه
به دکتر میگویم که چندان احساس آرامش ندارم. دکتر گاهی برایم شبیه طبیبی ست که قرار است نبض عشق را در من بگیرد، گاهی شبیه مردی سفید پوش که شبانه مرا روی برانکاردی به نزدش خواهند برد و گاهی شبیه آن که پشت یک شیشه که نمیبینم دارد نگاهم میکند و یادداشت بر میدارد.
به طبیبم میگویم: “می شود حواست به گلها باشد؟” به دکتر میگویم: “من هر روز چند نفر را می بینم که قیافه هایشان را به هم قرض میدهند.” به آن که نمیبینم چیزی نمیگویم. در خودم میخزم و با دهان باز اسم خودم را صدا میزنم یعنی عاشق خودم هستم.
مدادتراشها
هر روز گناهان تازهای در من مییابد. دیشب بالاخره فهمید که من در بیسروسامانی یکی و مرگ دیگری نقش داشتهام. پیش از خواب این را فهمید. بعد گفت که دوستم دارد و دلش میخواهد فردا که بیدار میشود کنارش مانده باشم.
برمیگردم به خاکی که کرمهای تازه را عوض کرمهای قدیم به سطح کشانده. یکی از کرمها به من سلام میکند و میگوید: “همیشه دلم میخواست خودم را به تو نشان دهم. تو همیشه به آنچه بزرگتر بود قناعت میکردی. ما آن زیر بودیم.” بعد میگوید: “بیل را بردار و این مدادتراشها را در زمین بکار.” بیل را برمیدارم و مدادتراشها را میکارم.
از خواب که بیدار میشوم زیر لب تکرار میکنم: دوستت دارم.
سلفی با ناشناس
با پسر جوانی که نمی شناختم در یک دستشویی زنانه منتظر بودیم. کمی که حرف زدیم با هم همدلی های فکری یافتیم. تصمیم گرفتیم یک عکس سلفی در همان دستشویی با هم بگیریم. می خواستم اسمش را بگذارم: “سلفی با ناشناس در دستشویی زنانه”. هر بار که خواستم سلفی را بیندازم یا موبایل درست کار نکرد یا مشکل دیگری پیش آمد که یادم نیست. بالاخره همه چیز سرجایش بود و آماده گرفتن عکس بودم. رویم را به سمتش بردم، موهایش بلند شده بود. هنوز اما انگار مرد بود. مطمئن نبودم. دستشویی شلوغ شلوغ شده بود. بالاخره کسی در آخرین لحظه به ما فهماند که این جا عکس گرفتن ممنوع است. بیرون آمدیم. او دید در جیبم سیصد دلار پول دارم. پرسید چرا. و من توضیحی دادم که قانع کننده نبود. قرار شد یک بار یک دستشویی دیگر را یک جای دیگر دنیا امتحان کنیم. البته همه چیز باید دوباره، مثل یک اشتیاق تازه، گل می کرد.
سیم نازک بلند
همین طور که منتظر نشسته بود تلویزیون داشت فیلمی درباره مبارزات سیاه پوستان آمریکا برای استقلال نشان می داد. در آن سالن چند ردیف صندلی خالی بود و هیچ کس هم رفت و آمدی نمی کرد. از حرص امروز، شب قبل بد خوابیده بود. سعی کرد چند دقیقه ای چشم هایش را روی هم بگذارد. بالاخره فردی سمتش آمد و گفت که به عقب نگاه نکند. همان لحظه فهمید که طرف حشره یی عظیم الجثه است. داشت از لا به لای دهان کوچکِ بزرگِ سیاه رنگش با او حرف می زد.
صدای پاهایِ متعددِ طرف از پشت سرش در گوش می پیچید. مسیر درهای متعددی داشت که با راهروهایی به هم وصل شده بود. برای باز کردن هر در، دست های سیاه کشیده ی بلندش با چسبیدگی های موم مانند به جای لولا از پشت جلو می آمد و در را باز می کرد و با صدایی، که حالا بخارات بویناکش نزدیک صورتش بود، می گفت: “داخل بفرمایید.” برای آن حشره صندلی مخصوصی درست کرده بودند، که رویش که می نشست هنوز همه اعضای صمغ ریز بدنش می توانست تکان بخورد و با هر یک که خواست در دهانت یک سیم نازک بلند را ـ که تخم دروغ گفتن است ـ بکارد.
بلندگو
داستان اذان گذاشتنش را بگذارید همین جا بگویم و بروم. آن هم داستانش به همین بلندگو بر می گردد. بلندگوی لاکردار اگر نبود تمام خانه ما پر از درخت های سرو نمی شد. آن هم آن سروها که بعدن زیرش جسد دختر دایی را پیدا کردند و من بی چاره نمی دانستم چرا گناه خون او را به گردن گرفته بودم. یک میل ناگهانی. تا گفتند کشتندش گفتم کار من بود. طبیعی آمد. مثل اولین بوسه. آن هم پای درخت بود. آن درخت را مادرم کاشته بود. روی ریشه هایش سرمه زد. به تک تک ریشه ها. هر روز یکی را از زیر خاک بیرون می کشید و سرمه می کشید. می گفت ریشه ها فقط نمی خواهند در خاک باشند. بعد ته ریشه را به آفتاب نشان می داد و می گفت: “ببین حقیقت تو از آن جاست!” دوباره ریشه را در خاک می گذاشت. همه چیز به سادگی به حالت اول بر می گشت. من به همه ی ریسمان ها آویزان می شدم و هول مرا بر می گرداند. از در که وارد می شدم یک بلندگو منتظرم بود.