ولولهای در نیروهای امنیتی افتاده بود. سرعت پروندهسازیِ نویسندگان علیه یکدیگر از سرعت پروندهسازیِ نیروهای امنیتی علیه نویسندگان بیشتر شده بود. شتابِ نویسندگان در ساختن پرونده، هر روز کار ارگان امنیتی را سختتر میکرد، چرا که با کمبود نیرو برای بررسی مفاد این پروندهها و دلایل ساخته شدنشان مواجه بود. نیروهای امنیتی ناگزیر شدند مدتی اولویت را به جای پروندهسازی به تحقیق دربارهی پروندههای ساختهشده بدهند. کمکم مرز بین ان پروندهها که توسط نویسندگان ساخته شده و انها که توسط نیروها پرداختهشده بود از بین میرفت. نیروهای امنیتی یکدیگر را به «نویسندگیکاری امنیتی» متهم میکردند. گروهی از نیروهای امنیتی علیه گروه دیگر دادخواست دادند که گروه دوم دارد فعالیت امنیتی را به نفع فعالیت نویسندگی مصادره میکند. گروه دوم گروهِ امنیتی اول را به بازیچه شدن در دست نویسندگان متهم کردند.همه چیز داشت به انشعاب کامل در نهاد امنیتی منجر میشد که دستورالعمل پایان بخشیدن به این بلبشو صادر شد: اعلام شفاهی شدن کامل پروندهها: نوشتن، درز دادن اطلاعات است.
بایگانی برچسب: داستانک
کمداستان: کار
کار ما این بود که دمای ان اتاق را به بالاترین درجهی تحملش برسانیم. البته قبلش کارمان رتق و فتق امور بود، اما دستورالعملِ تازه امد. به هرکدام از ما جداجدا گفتند. شاید بهتر بود جمعمان میکردند و میگفتند: «اینجا را بترکانید». هدف اما ان نبود. میخواستند دستِ نامرییِ انفجار را محاسبه کنند: مدت زمان لازم برای اینکه افراد با نیات مستقل و شخصی محوطه را به نقطه جوش و بعد انفجار میرسانند.
هرچه به هدف نزدیک میشدیم صدا و گرما بیشتر میشد، جوری که چندبار از خواب پریدیم و مطمین شدیم انجا که هوا از دهن دزدیده شود، نفسِ ما اینجا بریده نخواهد شد. همسرم ارام خوابیده بود. گرمایِ مطبوع خانه مصممم کرد. چشمها را بستم و گفتم: «هرچهبادا باد، بعد از منفجر کردن ان لانه، شغلِ دیگری پیدا خواهم کرد».
داستان کم: شعور خیرهکننده
—
حکومت با شعور خیرهکنندهاش تصمیم گرفت همان جایی که پیش از آن سانسور میکرد و جلو میزد را با ایدیولوژی پر کند. درست وقتی دختر و پسر به تختخواب میرفتند چند ثانیه سخنرانی در نکوهش مظاهر غربی و ستایش مناقبِ وطنی زیرنویس میشد. معرفیِ سبد خریدِ کتب مذهبی وقتی ناخواسته لباسِ قهرمان زن در حین مبارزه پاره میشد.
خرید و فروش محصولات و رونق بازار کمکم از توزیع ایدیولوژی مهمتر شد، و صحنههای مورددار جای خود را به تبلیغ مصرفِ خانوادگیِ کالای ساخت وطن و کمی بعدتر کالای وارداتی داد. داغترین درامها جا و فرصت تبلیغات بیشتری را میدادند. تقاضا برای حرارت بالا گرفت. مطالعاتِ جدی روی انسانهای مورد اعتمادِ حکومت نشان میداد میل خرید وقتی ادمها داغ بشوند زودتر نهادینه میشود.
لحظهی جذبِ ایدیولوژی لحظهی چُرت بود؛ وقتی تبعهی مورد نظر حوصلهی دفع هیچ رویایی را ندارد و پلک ارام با ذکر «قربانتان گردم» بسته میشود.
دیالوگ
دوستم از درد شدید جسمانی رنج میبرد و از من میخواست به حرفهای او گوش کنم. به او گفتم : «بهتر است دهانش را ببندد چرا که من دیشب خوابی دیدهام که بسیار آزردهام کرده». ساکت شد. برایش تعریف کردم که در یک رستوران چینی با جمعی از دوستان نشسته بودیم و یکی از آنها ماری را به سمت چشم هر یک از ما میآورد تا چشمزخمهای ما را لو دهد. مار به چشم هیچکس علاقهای نداشت جز به چشم راست من.
گفتم تا صبح تنها چیزی که خوابم داشت همین نیش مار بود جلوی چشمانم، درست شبیه آنکه شبی تا صبح جلوی شومینه نشسته باشی و چیزی جز زبانه آتش نبینی.
بعد از دوستم خواستم که به همان چشم نگاه کند چرا که از صبح مدام میپرید. او دهان باز کرد و گفت: «همه خوابهای تو برای من ارزش یک ساییدگی روی زانویم را ندارد». آنگاه پاچه شلوارش را بالا کشید و زانویش را نشانم داد. گفتم: «ظاهرش که خیلی معمولی ست». تایید کرد همه زخمهایش ظاهری معمولی دارند.
خمیازه یک گربه
در اسرع وقت به خانه برمیگردم تا جانم را از جنایتی که بر خود احساس میکنم پاک کنم. در اسرع وقت خودم را از بین خواهم برد اما قبل از آن یک داستان را باید تعریف کنم. این داستان پایان خوشی ندارد. پایانش همین جایی که من نشستهام و میخواهم خودم را خلاص کنم نیست. پایانش قبل از حالاست. چیزی که این بین اتفاق میافتد مهم نیست. شما در هر حال نخواهید فهمید من چه کار خواهم کرد. من آیندهی به وجود نیامدهی همین متنی هستم که دارید میخوانید. خوب! آشنا شدن با من بس است:
«بیا و تصاحبم کن»! دختر به پسر گفت. پسر میلی نداشت. میدانست دختر هم ندارد و از زور بیکاری حرفی پرانده. دختر یک گربه تصور کرد که چند روز زیر باران مانده بود. پسر یک بالشت زیر سر آن گربه گذاشت. هر دو کمی تامل کردند و چروک روی صورتشان افتاد. چرا که تازه مرا به یاد آوردند. من که همین بالا خودم را معرفی کردم. دختر شروع کرد فکر کند آخرش را که آن بالا لو داده. پسر دلش خوش بود زیرمجموعه چیزی ست که کمی گنگ است. آن گربه به هر دو آن ها نگاه کرد و خمیازهای کشید و رفت بخوابد.
عقرب در میان راکرها
یک عقرب در میان بند راکرها میچرخید و من به سبزههایی نگاه میکردم که به جای آنکه از زمین بیرون برویند از پوست من به درون میروییدند. به همسرم که تنها ثانیه ای در میان خوابم آمد گفتم: «بهتر است مدتی پدرم را به جایی دوردست ببرم. جایی که شنهای زیادی داشته باشد و بتوانیم همگی با هم روی آنها دراز بکشیم». همسرم به جای پاسخ از خواب من بیرون رفت. بهترین پاسخ ما در دنیای موازی این بود.
یکی از راکرها عقرب را با میلهای که به سازش وصل بود گرفت و فشار داد. ما همه دست زدیم. عقرب به خواب رفت و به زودی در دهان یک مجریِ اخبار بیدار شد. او حتی یاد گرفت خودش را به شکل یک ایمیل به همه دوستانم ارسال کند.
داستان یک چاه
میخواهم اینجا بنویسم که دارم به مرزهای خودم نزدیک میشوم. آنقدر که یک چاه بزرگ در برابر خودم میبینم و میدانم اگر به اعماق آن بروم چیزی میبینم و اگر نروم به چاه دیگر میافتم. که هر جور که زندگی کنم یک چاه متفاوت را کندهام. بعد به سطح زمین نگاه میکنم و هزاران چاهی که از آن سر نشان دادهاند.
کاش اینجا بودی عزیزم! در آن مدت که با تو بودم هرگز احساسی جز این نداشتم که دارم از دست خودم در میروم. همیشه عقب تو یک خرگوش بزرگ بود که در جست و جویش از خواستههایم میگذشتم. بعد از تو دور شدم. مدتی سرگرم بودم تا فهمیدم خواستههای خودم هم ارزش بیشتری از خواستههای تو نداشت. الان هم چیزی از تو نمیخواهم.
این یک چیز از آن چیزها بود که ته چاهی میشد دید.
جلد دوم
وقتی خسته می شوم دوباره میخوابم تا با خودم کنار بیایم. این اولین جمله آن رمان بود. آن رمان به یک درشکه میمانست که در یک بیابان پهناور گرفتار باد و خاک شده باشد. در وسط آن بیابان سه کوتوله در حال دعوت شما به فرو رفتن در یک غار شنی هستند. دعوتشان خیلی هم دوستانه نیست. با سر که وارد میشوید به شما فشار میآورند پایین بیفتید.
پایین جلد دوم همان رمان است. این جلد هنوز در حال نوشتن است ولی حتی یک کلمهاش را هم دیگر ذهن نویسنده یاری نمیدهد بنویسد. نویسنده حتی خانهاش را پیدا نمیکند. با زیرپوش میان جوب پیدایش میکنند که دنبال قهوهاش میگشته. نویسنده هنوز میترسد دارند میپایندش. او آخرین بار ده سال پیش حرفی سیاسی زده است که تازه به سرعت پس گرفته؛ هزاران کارِ سیاسیِ پس گرفته.
یک بخار روی پیشانی
از بیرون صدای خنده میآید، از درون دو پرنده که منقار به گردن ما فرو کردهاند. و ما گردنمان را با منقارهایی که از آن آویزان است به بازار میبریم و هیچکس نمی خرد. انگار این داستان یکی از حکایتهای عرفانی ست، از آنها که تا آخرش به شما معنایش را خواهم گفت. اگر یادم میماند خوب بود. من فقط اگر یادم میماند آن روز در را که باز گذاشته بودم اندازه کمی نور، پا پس نمیکشیدم بروم گوشه. راست بخوابم روی زمین. از گوشه چشم نگاهش کنم که مانتویش خود باد بود. و البته بعد دستهای پدرم را نمی دیدم که از پشتش بخار شد.
Painting by Andrea Kowch
داستانک: میراث خانوادگی
از خاک ماهی بیرون میآمد و دهانش را برای پاهای من باز میکرد. من به سرعت از آن شنزار دور میشدم و ناباورانه به پدرم فکر میکردم که همیشه میگفت: «این زمین تنها دارایی ماست.» بالاخره ماهی پای مرا در دهان برد و بر زمین افتادم. ناگزیر شدم با هر چه توان دارم او را از خودم جدا کنم، دمش را به دست گیرم و سرش را بر زمین بکوبم.
میدیدم که ماهیهای بیشمارِ دیگر نیمرخ در خاک خوابیدهاند و یک چشمشان باز به من نگاه میکنند. حالا پدرم کجا بود که میراث خانوادگی را برایم توضیح دهد؟ احتمالا با مایوی شنا پاهایش را در آب گذاشته بود و به جای فریاد من به صدای موج گوش میداد.