بایگانی دسته: روزنوشت

نامه‌های یک ایرانی در انگلیس به دوستش در اصفهان

از کندوکاو در کتابخانه کتابهای کمیاب دانشگاه تورنتو: تنها چهارده سال بعد از «نامه‌های ایرانی» اثر مونتسیکو، جورج لیتیلتون بارون اول، در هزاروهفتصدوسی‌وپنج میلادی، اثری به سیاق آن نوشت؛ نامه‌های یک ایرانی در انگلیس به دوستش در اصفهان، که در آن نامه‌های فردی به نام «سلیم» از لندن به «میرزا» در اصفهان گردآوری/جعل شده است. سلیم مشاهدات خود را از انگلیس دوران و فضای حقوقی و سیاسی، فرهنگی و حتی خانوادگی و عاطفی آن روایت می‌کند. در مقدمه نویسنده با بیان اینکه می‌داند بسیاری شخصیت ایرانی را خیالی فرض خواهند کرد اما می‌نویسد برخلاف نمونه‌های فرانسوی و انگلیسی که چنین کرده‌اند اثر او واقعا کار یک غریبه‌ی تمام عیار است. و استدلال می‌آورد چنان شرایط شیرین و کامل انگلیس آن زمان بدفهمی شده است که محال است کار یک انگلیسی باشد. لیتیلتون همچنین دستیابی به اصل فارسی این نامه‌ها را به خاطر شاگردی اش نزد آقای دادیچی، که به عنوان مفسر زبان های شرقی معرفی شده، توجیه می‌کند. با این ترفند روایی، یعنی به ایرانی منتسب کردن روایتش، لیتیلتون فرصت یافته تا آزادانه به انتقاد از انگلیس دوران خود بپردازد. از زنان انگلیسی که از عشق چنان بدون هرگونه اشاره حسی حرف می‌زنند که از بهشت؛ از وکلایی که به بهانه اسناد تازه‌یاب متمولین را تحریک به شروع یک پرونده کرده و در نهایت به فلاکت می‌کشانند؛ از اینکه با وجودی که پارلمان باید اختیار پادشاه را مهار کند؛ اما تنها راه پیشرفت در دربار وارد شدن به پارلمان است؛ از اینکه شهرهای بزرگی هستند که نماینده‌ای ندارند و نمایند‌گانی که هیچ‌گاه انتخاب‌کنندگان خود را ندیده‌اند؛ انتخاب‌کنندگانی که قسم خورده‌اند صدای خود را نفروشند اما قسم خود را به قیمت پیشنهادی کاندیداها کنار گذاشته‌اند.

کارت پستال کریم دواتگر

عکس مربوط به سال هزار دویست‌و‌هشتاد‌و‌هفت و مدتی پس از ترور ناموفق شیخ فضل الله است. این تصویر، که از آرشیو دانشگاه تهران برداشته‌ام، نشان می‌دهد عکس کریم دواتگر، ضارب شیخ فضل الله، در ایران به شکل کارت پستال فروخته می‌شده. هفت سال بعد دواتگر عضو کمیته مجازات شد که ماجراهایش شهرت سینمایی دارد.

براهنی و ابهام حافظه

رشد آلزایمر از چه زمانی نظرات اجتماعی سیاسی، ادبی و تاریخی براهنی را مخدوش و از نظری علمی غیرقابل استناد کرده است؟ عمده آنچه امروز از براهنی مشاهده می‌کنیم به شکل تصویر، و حداقل چندین مصاحبه‌ی متاسفانه بسیار جنجالی با او، در دوره‌ای از زندگی او گرفته شده که آلزایمرش به واقعیتی در زندگی‌اش تبدیل شده بوده است. بعد از دیدن یکی از سخنرانی های او که تاریخ ارائه‌اش آوریل دوهزار و دوازده است چندین دلیل مشخص می‌توان آورد که این سخنرانی در وضعیت ابهام در حافظه و مشکل ارتباط با لحظه‌ی حال انجام شده. طبق روایتی از اکتای، یکی از فرزندان او، از حوالی سال دوهزار و هشت متوجه نشانه‌های مشکل حافظه در پدرش شده است. آیا مهم است برای برخوردی علمی با نظریات براهنی زمان‌بندی دقیقی از رشد آلزایمر او داشته باشیم؟ به نظرم می‌رسد که اهمیت این مساله برای آثار خلاقه و غیرخلاقه او متفاوت است. حتی شاید اهمیت چندانی رشد این وضعیتِ حافظه در برخورد ما با شعرهایی که در این دوران نوشته، شعرخوانی‌هایی که ضبط کرده یا اگر داستانی نوشته است نداشته باشد. اما درباره قضاوت های تاریخی او، نقدهای ادبی‌ش، نظرات سیاسی و اجتماعی‌اش حتما مهم است. زیاد گفته می‌شود که فرد در این وضعیت حافظه درازمدت دقیقی دارد، گرچه حافظه کوتاه‌مدتش رو به زوال رفته. و این تا مدتی درباره براهنی هم صادق بوده. ولی چطور می‌شود نادیده گرفت که همیشه قضاوت تاریخی ما متاثر از برداشتمان از زمان حاضر است. اینکه ما در گذشته در جست و جوی چه هستیم و ان را چطور می‌بینیم متاثر از دانش و برداشت‌ها و شرایط امروز ماست و اگر واقعیت امروزمان را به درستی نشناسیم جملگی تحلیل ما از گذشته صرفا سایه‌ای مردد از تحلیلی‌ست که زمانی به ذهن ما خطور کرده و نه تحلیل اکنون ما. گرچه همگی ما دچار نسیان هستیم و در هر تحلیلی فراموشی دخیل است اما این فراموشی با فراموشی‌ای که در مقابلش سلاحی نداریم و بر ما هجوم آورده متفاوت است. به این معنا نه فقط هر گونه تحلیل سیاسی و اجتماعی فرد را باید در چارچوب این وضعیت فهمید که حتی هر یاداوری که از گذشته‌اش می‌کند.حال سوال این است که اگر استدلال‌های فوق پذیرفتنی‌ست، چطور باید محدوده قابل استناد و غیرقابل استناد را جداسازی کرد و به زمان بندی‌ای مبنایی رسید و ان را مشخص کرد؟

شیخ ابراهیم زنجانی

یک رمان تاریخی پیشگام که ناشناخته باقی مانده بود؛ اثر شیخ ابراهیم زنجانی از پیشگامان خودزندگی‌نامه‌نویسی در فارسی مدرن و قاضی معروف دادگاه شیخ فضل‌الله نوری. رمانی که به قول خودش در وسط خوف نصف در سفر و نصف در حضر نوشته است. ماجرای حمله مغول به ایران؛ پایان نگارش دی ماه هزارودویست‌و‌نود‌و‌چهار

مزار مشترک و رستاخیر نامعلوم درباره‌ی «سنگ تیپاخورده‌ی رنجور»

«سنگ تیپاخورده‌ی رنجور»، اثر محمد بهابادی (سمپوزیوم مجسمه‌سازی کرمان) فراخوانی‌ گروهی بود برای نوشتن به جهت آینده‌ای نامعلوم، رستاخیزی نامطمین. برخلاف ظاهر این مجسمه که رنجور ولی یکپارچه است، باطنش خیالات و اضطراب‌های چهل‌پاره را در خود نهفته. بهابادی مصالح بصری مجسمه خود را از گورگردی در کرمان برداشته. مجسمه‌اش در ظاهر قطعه سنگ بزرگی‌ست که بر روی آن اشعاری از فردوسی در ستایش خرد با قاب‌بندی و گرافیک سنگ‌های مقابر کرمان نقر شده است.

«کسی کو خرد را ندارد ز پیش

دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش»

 رنجی که سطح سنگ تحمل کرده، البته به ابیاتی که روی آن نقر شده محدود نیست؛ امضای چهل نفر از اهالی فرهنگ معاصر کرمان نیز بر روی سنگ تراش خورده، که من هم شانس حضور بینشان را دارم. هر یک از ما که امضایمان به رنج بر سطح سنگ افزوده، نوشته/پیغامی نیز به جهت نهفتن در داخل سنگ نوشته‌ایم. این چهل یادداشت بر روی چهل قطعه صفحه برنزین نقر، و برای پایداری بیشتر در ستیز ایام به موم آغشته گردیده، در درون سنگ پنهان گشته است. آن پیغام را جز ما و بهابادیِ مجسمه‌ساز کسی نخوانده و قرار هم نیست خوانده شود مگر در رستاخیز این مجسمه؛ روزگاری در آینده‌ای نامعلوم که این مزارِ مشترک به هر دلیل شکسته باشد، شاید در اثر زلزله‌ای در کرمان، گذر زمان، تبدیل هوا یا شاید به سادگیِ اشتباه در حین یک جابه‌جایی.  

تامل به سرنوشت این سنگ و ایده‌ی بهابادی در خلق آن ذهن را برهم‌می‌آشوبد. این سنگ نه تنها ما چهل نفر را، که به رنج آن افزودیم، بلکه بینندگان خود را به فکر کردن به آینده‌ی نامعلومش فرا می‌خواند. اگر در زیارت قبور به گذشته‌ی اجساد و حتمیت مرگ رجوع می‌کنیم، در زیارت این مزار مشترک این رستاخیزِ نامعلوم خود سنگ است که پرسش می‌سازد. ظاهر این سنگ حامل حکمت دیروز است، زیارتش اما فکر کردن به فرداست.

«اگرباره‌ی آهنینی به جای

سپهرت بساید، نمانی به جای»

با خودم فکر می‌کنم در روزگارِ رستاخیزِ نامعین این سنگ و خوانده شدن پیام‌های نهفته‌اش سرنوشت فارسی چه شده است؟ فردوسی که ابیاتش بر ظاهرِ سنگ نقر شده، در روزگار پایین‌دستی زبان فارسی در احاطه‌ی حکمرانی عربی نوشت؛ پیغام‌هایی که ما چهل نفر درون این سنگ پنهان کرده‌ایم در روزگار کشاکش تولید محتوای فارسی توسط کاربران زنده و روبات‌های اتوماتیک نوشته‌ شده است. در این روزها که تولید متن فارسی را گاه یک برنامه‌نویسی تبلیغاتی یا حکومتی خودکار است که اجرا و در صفحات بی‌شمار مجازی پخش می‌کند. فارسی‌ای که در دنیای مجازی می‌بینیم در بسیاری موارد چیزی نیست جز ترجمه‌ای خودکار از متنی به زبانی دیگر.

وقتی که پیامم را برای خواننده‌ای در آینده نامعلوم می‌نوشتم محاط در هراس‌های اجتماعی و محیطی بودم. اضطراب‌های متعددی که مرا از دیدن زمانی جز حال و تامل به زمانی جز گذشته منع می‌کرد. فکر کردن به آینده‌ی نوشته‌ام شانس دیدار خود از دور، بسیار دور بود. آیا آنکس که به زیارت این سنگ می‌آید از دور، بسیار دور، به خود خواهد نگریست؟

«جز این است آیین پیوند و کین

جهان را به چشم جوانی مبین»

آینده‌ی مکان خوانده شدن پیام‌های این سنگ چیست؟ تا آنجا که من جسته‌ام در کرمان حتی صد سال پیش، اواخر قاجار، متنی یا نوشته‌ای به جا نمانده که نشان دهد ذهنی خیال‌پرور و آینده‌نگر تصور نسبتا واقع‌بینانه‌ای از کرمان امروز داشته است. در روزگاری که هویت بصری و تاریخی کرمان در شتاب تغییرِ نامعلوم و تخریبِ معلوم است با چه شکل فکر کردن ممکن است طرحی از آینده‌ی احتمالی این شهر و انسانی که در آن آینده رستاخیز این سنگ را خواهد دید در سر بپرورانیم؟

حالا مدتی از نهفته شدن پیامم درون سنگ می‌گذرد. اولین نوشته‌ای‌ست از من که گرچه منتشر نشده، اما نمی‌توانم آن را تغییر بدهم. کلماتی که از اختیار من خارج شده. این اولین سنگ من است. گوری نمادین در زادگاهم؛ که جای سنگینی در تخیلم باز کرده. یادداشتی در آن دارم برای آینده‌ای که نمی‌دانم کی است و خواننده‌ای که نمی‌دانم اصلا وجود خواهد داشت؛ و اگر خواهد داشت از ما/من چه خواهد دانست و چه می‌خواهد بداند. در اوجِ اخیر واگیرِ کرونا در اینجایی که هستم (تورنتو) و آنجا (کرمان) برای او که نمی‌شناسمش با خیالی آشفته و دست‌هایی نامطمین نوشته‌ای پنهان کرده‌ام.

شعری درباره ادعای تقلب انتخابات مجلس کرمان در سال هزار و‌سیصدوچهار

توضیح مختصر: سروده زیر در جریده بیداری در کرمان منتشر شده در افشای نقش رستم خان اسفندیاری، کفیل ایالت در کرمان، در انجام تقلب در انتخابات در شهرها و دهات باغین، خبیص (شهداد) و سیرچ و کوک و تکاب‌. اطلاعات تاریخی من برای تحلیل تقلب ادعایی در این پرونده که به درازا انجامید و البته به تغییر نهایی نمایندگان پیروز اعلام شده منجر شد ناقص است لذا از شرح ماجرا صرف‌نظر می‌کنم. اما ادعای تقلب من‌جمله شامل جا‌به‌جایی رای، سوزاندن ارا و تعیین کردن اعضایی خاص به انجمن نظار به هدف پیروزی کاندیداهای مدنظر کفیل ایالت است. صرفا بگویم که درگاهی نام کاندیدایی ست که مدعی انجام تقلب طرف مقابل بود و روزنامه بیداری نیز این شعر را در تایید ادعای انها منتشر کرده است.

حقیقت باطل و جوهر عرض شد

اموری از غرض شد و از مرض شد

جفا بر ملت از روی غرض شد

شبی که جعبه‌ی باغین عوض شد

همی می‌گفت درگاهی به زاری

امان از رستم اسفندیاری

دمی که مرتضی آتش برافروخت

به نفع خویش آرا را همی‌سوخت

به خاموشی ایالت <..> آموخت

رییس انجمن دیده بهم دوخت

گه رفتن بگفت از داغداری

امان از رستم اسفندیاری

خبیص و سیرچ با کوک و تکابات

عجب غارت شد اندر انتخابات

مگویید انتخابات انقلابات

شنید این قصه را پیر خرابات

بگفتا زیر لب با سوگواری

امان از رستم اسفندیاری

نخواندند امر دولت حکم دربار

امان از راه دور و رنج بسیار

ایالت از چه ساکت شد در این کار

خدایا زین معما پرده بردار

مگر گوییم از این بی‌اقتداری

امان از رستم اسفندیاری

پارادوکس دیدار اول

ما اگر در غیر این حال شب‌ها جدا خفتیمی باکی نباشد. اما در این وجه، چنین باشد. «مقالات شمس»

برای من از قدیم روایت متواتر و رایج از اولین دیدار شمس و مولوی توان اقناع فکری نداشته است. به نظرم سوالی که گفته می‌شود در این دیدار شمس از مولوی پرسیده و او را به حال حیرت انداخته پاسخ آنچنان دشواری نداشته که واعظی مجرب از آن چنین دستپاچه شود. منظورم همان سوال است که چرا در حالی که محمد گفته «ما عرفناک حق معرفتک»، بایزید از «سبحانی مااعظم شانی» شطح رانده است. پاسخ این پرسش یک استدلال است، بی‌نیاز به تغییر روش اندیشیدن. سوالی که منجر به ایجاد گسست در روش نشود، بلکه تنها استدلالی که شاید آن لحظه به ذهنمان نیاید را بطلبد اعجاب‌برانگیز نیست. از این رو، در حین خواندن مقالات شمس، این غریب‌ترین متن تاریخ ادبیات کهن، که به نظرم به دلایل متعدد منجمله تغییر مکرر و متناوب مخاطب، زمان روایت، عدم وحدت موضوع و بافت در یک واحد قابل سنجه‌ی متنی شکسته‌ترین و تفسیرپذیرترین متنی ست که در فارسی داریم، در جست‌و‌جوی یافتن دیدار اول بودم (به گمانم توان این متن در ساختن روایت‌های متعدد ممکن از رابطه‌ی این دو نفر، منجمله مساله‌ی بدن و میل، اخراج اول شمس از شهر، رابطه شمس و کیمیا، و قرضگیری شمس از مولوی، به کار گرفته نشده). در جست‌وجوی مواجهه‌ای که توان آن را داشته باشد که دیدار اول را به گسستی در روش فکر کردن، و نه در محتوای یک پاسخ تبدیل کند.

اول بر او همه‌ی راهها را بستم که «من نقل نخواهم شنیدن و البته گوشها بگیرم. از تو خواهم سخن. از آن تو کو؟»

گوشهای من گرم شد.

اگر این اول که در چند پاراگراف بعد «به خنک آنکه مولانا را یافت» ادامه می‌یابد بازآفرینی روایی دیدار اول باشد تعارض بنیادین مساله‌ی ناقل بودن و خالق بودن است. این مکالمه‌ی اول دیگر یک شبهه‌ی کلامی نظری نیست بلکه از مخاطبش میخواهد از نقل به خلق برسد تا او تن به گوش دادن بدهد.
گوشهای من گرم شد، از شنیدن بسیار؟ یا از گرفتن طولانی؟

تسلی موقت

یکی از معلم‌های دوره مدرسه‌ام مرده است، درس آمادگی دفاعی! همکلاسیِ قدیم در گروهِ تلگرامی نوشت: «خبر کرونایی».
تصویرش یادم نمی‌امد. ظاهرا از باب شباهتش به یک بازیگر او را با نام هیلمن می‌شناختند بعضی‌ها. تصویر ان شخصیت‌ِ سینمایی را در گروه گذاشتند. در ذهنم امد همان نیست که همیشه یک بیت شعر در ابتدای‌کلاس می‌خواند. همیشه هم همان یک بیت. بیت معمولی‌ای هم بود. دعای عاقبت به‌خیری.
یکی از دوستان که حافظه‌اش را با مرور خاطرات زنده نگه داشته، از عادات‌ِ معلم می‌نویسد. از جورِ نفس گرفتنش وسط کلمه‌ی «کلاش….نیکوف».
یاد تنها خاطره‌ی تیراندازی با کلاشنیکفم می‌افتم. در کلاس او. ان زمان‌ها سر کلاس دفاعی یک روز میدان تیر بود. تنها باری که اسلحه‌ی جنگی به دست گرفته‌ام. انقلاب اموزشیِ ارزش‌ها. اولین باری‌که نمره از تیراندازی می‌گرفتیم…
پیش از این با تفنگ بادی به هدف‌های کوچک، حتی پوست پسته، زده بودم. تفنگ جنگی اما لگد می‌زد و ما در بیابان بودیم، نه باغ تفریحی. درازکش. سریع باید می‌زدیم. تک‌تک تیرهام به جای هدف، به زمینِ خاکیِ نزدیک خورد. ابروریزی. چرا مگسک روی هدف به هزار بدبختی نشانه می‌شد و نمی‌شد؟
معلم دفاعی، که متاسفانه کرونا کشته است، اما نمره‌ی کامل داد. به‌گمانم به همه. اضطرابِ خاکریز و لگدِ اسلحه که خوابید فهمیدم چشم اشتباه را بسته بودم موقع نشانه گرفتن.
معنای مختصری می‌دهد به روز، نمره گرفتن از دفاعِ سراسیمه با شلیکِ اشتباه.

خواب پانزده خرداد هزار و دویست و هشتاد و شش یکی از نویسندگان صوراسرافیل

در ادامه علاقه‌ام به تاریخ‌نگاری خواب‌ها بگذارید از خوابی بنویسم که در پانزده خرداد هزار و دویست و هشتاد و شش یکی از نویسندگان صوراسرافیل دید و در سومین شماره مجله صوراسرافیل، ذیل عنوان «خواب شگفت» با جزییات نگاشت.راوی به سبک قدما در نوشتن از خوابش از پریشانی افکار شبانه خود به‌واسطه اندیشیدن به وضع ایران می‌نویسد. ماه در مشرق چون دوشیزه‌ای بیمار تلالویی ضعیف داشته. سایه‌ی اشجار و ابرهای قطعه‌قطعه بر روی ساختمانش می‌تابیده. مرغ‌های شب‌آهنگ از باغ‌های اطراف ناله‌ی حزن‌انگیز و حیرت‌آور سر می‌داده‌اند. به اتاق برمی‌گردد و به خواب می‌رود.در عالم رویا سطح کره زمین را مسطح می‌بیند. نفوس همه‌ی ملل جهان را می‌بیند که از شمال و جنوب و مغرب به ایران نگاه می‌کنند. خاک ایران دو قطعه شده است. غرب و شمال‌غربی منور و درخشان و مردمش در آغوش فرشتگان و ارواح مجرد. شبیه یک بهشت موعود. مردم همه متبسم و خندان و زنده ابدی. فرشتگان سه بیرق بر دست دارند. بر یکی با نور آبی به قلم ثلث نوشته است طهران چهاردهم جمادی‌الاخر سال بیست و چهار. بر دومی با نور سبز به قلم نسخ نوشته تبریز ذی حجه‌ی بیست و چهار و بر سومی به رنگ قرمز با خط نستعلیق نوشته طهران ربیع الاخر بیست و پنج.قطعه شرقی و جنوبی اما تاریک و تیره. کرورها شیاطین دور مردم را گرفته و می‌خوابانیدند. نفوس کثیره به حشیش و تریاک سرخوش. باقی به خواب جهل و غفلت. از آسمان چرک می‌بارد. همه چون مرده. صاعقه و برق تر و خشک می سوزاند. در هوا شیاطین تابوتی قیراندود با روپوشی سیاه به دوش می‌کشند که روی ان با خط شکسته به رنگ ظلمت نوشته است طهران شانزده ربیع‌الاخر بیست و چهار. بوی عفن در فضا.راویِ این خواب در ادامه صاحب امتیاز مجله‌ی صوراسرافیل را می‌بیند که در منتهای قسمتِ منور نشسته، با حیرت در آن نور و ظلمت می‌نگرد. راوی (این هیرونیموس بوش عصر مشروطه‌ی ما) در حالتی که به کلی از حال طبیعی خارج و غرقِ عرق و بهت است از خواب برمی خیزد. خواب او انقدر مهم هست که در مهم‌ترین جریده‌ی ان روزگار چاپ شود.

جمالزاده به صنعتی‌زاده

سند جالبی ست از محمدعلی جمالزاده که در ارشیو‌ ملی یافتم؛ پیش از این از روابط ادبی و تجاری جمالزاده با صنعتی‌زاده نوشته‌ام. شیرین صنعتی هم در یادداشتی دو نمونه از مکاتبات این دو را به دست داده است که در صفحه‌ی اکادمیای من قابل دسترس است. اما این سند چیست؟ ظاهرا وقتی صنعتی‌زاده بیوگرافیِ جمالزاده به قلم مهرداد مهرین را خوانده، قبول نمی‌توانسته بکند که جمالزاده با همسرش در سوییس در خانه‌ی بدون برق و اسانسور زندگی کرده. جمالزاده هم برای اثبات این امر از مالک خانه‌اش نامه‌ای می‌گیرد تا نشان صنعتی‌زاده‌ی «کاری و کاردان که خیلی کارها کرده و بناهای زیادی ساخته» بدهد و بگوید «بی‌اعتنایی» جمالزاده را به جهت برخی امور دنیوی بپذیرد چرا که «هر کس یک نوع خون دارد».