دوستم از درد شدید جسمانی رنج میبرد و از من میخواست به حرفهای او گوش کنم. به او گفتم : «بهتر است دهانش را ببندد چرا که من دیشب خوابی دیدهام که بسیار آزردهام کرده». ساکت شد. برایش تعریف کردم که در یک رستوران چینی با جمعی از دوستان نشسته بودیم و یکی از آنها ماری را به سمت چشم هر یک از ما میآورد تا چشمزخمهای ما را لو دهد. مار به چشم هیچکس علاقهای نداشت جز به چشم راست من.
گفتم تا صبح تنها چیزی که خوابم داشت همین نیش مار بود جلوی چشمانم، درست شبیه آنکه شبی تا صبح جلوی شومینه نشسته باشی و چیزی جز زبانه آتش نبینی.
بعد از دوستم خواستم که به همان چشم نگاه کند چرا که از صبح مدام میپرید. او دهان باز کرد و گفت: «همه خوابهای تو برای من ارزش یک ساییدگی روی زانویم را ندارد». آنگاه پاچه شلوارش را بالا کشید و زانویش را نشانم داد. گفتم: «ظاهرش که خیلی معمولی ست». تایید کرد همه زخمهایش ظاهری معمولی دارند.