*The Rubáiyát of a Persian Kitten* رباعیات یک بچه گربه ایرانی اثر الیور هرفورد در سال 1904 منتشر شد. این کتاب، یاداور اثر دیگری از همین دست از همان سالها یعنی پوکر رباعیات از کیرک لِشِله، پارودی خلاقی از ترجمه *رباعیات* خیام توسط ادوارد فیتزجرالد است. هرفورد با ترکیب تصاویر شاد و رباعیهای بازیگوشانه، افکار فلسفی یک بچه گربهی ایرانی را به فرم رباعی در انگلیسی به تصویر میکشد. این اثر با طبیعت شیطنتآمیز گربهها و بازتابی هوشمندانه از مضامین فلسفی اشعار خیام، اثری گیرا برای علاقهمندان تاثیرات جهانی رباعی، دوستداران شعر و علاقهمندان به گربههاست.
پایین ترجمه دمدستی چند رباعی این اثر را همراه با تصویرسازی های مربوط به انها گذاشتهام: 1. به چاه حکمت رسیدم، آری چنین به چنگ خود کردم روان آن آبِ یقین و حاصل از این همه کاوش این بود: چون بچه گربه میآییم و چون گربه میرویم، این چنین
2. چه باشد از هیچ، چیزی آفریدن به هوا که بیحس باشد، در برابر ضربِ چنگ و ادا که اگر چنگی زند بر آن بیاجازهای عذاب جاودان باشد پادافراه این خطا
3. حضوری پنهان که چون من نقش زند ولی ز درد من چو جیوه سر بخورد به پشت شیشه بنگرم، در آنجا نیابمش نه آنجاست، لیک همچنان برقرار بُوَد
احتمالاً گمنامترین داستانگوی خاورمیانه با بیشترین تأثیر بینالمللی، حنا دیاب بوده است؛ مسیحی مارونی اهل حلب که در دیدار با فرانسوا گالان، سیزده داستان به نسخههای خطی *هزار و یک شب* که در اختیار گالان بود، افزود. این داستانها بخشی از بدنه تاریخی *هزار و یک شب* نبودند و در قدیمترین نسخ یعنی نسخههای شاخه سوری، مانند نسخه بزنجردی در فارسی، تعلق نداشتند. بااینحال، برخی از آنها به مشهورترین داستانهای شرق در جهان تبدیل شدند، از جمله *علیبابا و چهل دزد بغداد*. اکنون این فرصت را داریم که دفترچه خاطرات این داستانگوی بزرگ، که از عربی به انگلیسی ترجمه شده است، بخوانیم و مهارت او را در خاطراتنویسی بسنجیم. طرفه اینکه دیاب خود هم هرگز نفهمید چنین به ادبیات جهان افزوده است و در دفترچه خاطراتش این خدمت به جهان ادبیات تنها یک اشاره کوتاهتر از یک پاراگراف است.ترجمهای دم دستی از ذکر دیدارهایش با گالان در پایین گذاشتم:
در آن زمان، من نسبت به زندگی در آنجا احساس دلسردی و نارضایتی کردم. پیرمردی که مسئول نظارت بر کتابخانه عربی بود و میتوانست عربی را بهخوبی بخواند و متون را به زبان فرانسه ترجمه کند، اغلب به دیدن ما میآمد. در آن زمان، او در حال ترجمه کتاب عربی *داستان هزار و یک شب* به زبان فرانسه بود. او از من میخواست که در مواردی که نمیفهمید به او کمک کنم و من هم آنها را برایش توضیح میدادم. کتاب چند “شب” را کم داشت، پس من چند داستانی که میدانستم را برایش تعریف کردم و او از آنها برای کامل کردن کار خود استفاده کرد. او بسیار سپاسگزار بود و قول داد اگر روزی به چیزی نیاز داشتم، تمام تلاشش را برای برآورده کردن آن انجام دهد. روزی، هنگامی که نشسته بودم و با پیرمرد صحبت میکردم، او گفت: «میخواهم کاری خاص برای تو انجام دهم، لطفی از این دست. اما فقط اگر بتوانی آن را مخفی نگه داری.» «چه چیزی؟» پرسیدم. او گفت: «فردا متوجه خواهی شد.» بعد از اینکه صحبت ما تمام شد، او رفت. فردای آن روز برگشت. گفت: «خبر خوب! اگر نقشه من موفق شود، خیلی خوشحال خواهی شد.»
به من بگو»، گفتم، «این لطفی که در نظر داری چیست؟» و او شروع کرد به صحبت دربارهٔ یک نجیبزاده خاص که یکی از شخصیتهای مهم دولت بود. «او از من پرسید که آیا کسی را میشناسم که بتواند به سفری مشابه سفری که “پل لوکاس” انجام داده بود، برود»، پیرمرد توضیح داد، با اشاره به اربابم. «به ذهنم رسید که دربارهٔ تو به او بگویم، چون قبلاً سفر کردهای و میدانی چه چیزی لازم است. پس او به من دستور داد که تو را پیش او ببرم تا بتوانید با هم صحبت کنید. من فردا در فلان جا منتظر تو خواهم بود و میتوانیم با هم نزد او برویم. اما مراقب باش که به اربابت چیزی نگویی، وگرنه اجازه نمیدهد بروی.»
ما موافقت کردیم و او رفت. روز بعد، به محل قرار رفتم و او را منتظر یافتم. او را همراهی کردم به کاخ نجیبزاده. او داخل رفت و پس از مدت کوتاهی، خدمه من را دعوت کردند که وارد شوم. خود را به نجیبزاده معرفی کردم. او با ادب از من استقبال کرد و از من خواست که بنشینم. سپس شروع کرد به پرسیدن دربارهٔ سرزمینهایی که گشته بودیم و چیزهایی که یافته بودیم: سکههای قدیمی و بتهای حکاکیشده، کتابهای تاریخی دربارهٔ پادشاهان باستانی، و دیگر عتیقههایی که اربابم با خود آورده بود. «بله، جناب من»، پاسخ دادم، «همهٔ این چیزها را من خریدهام و دربارهشان اطلاعات زیادی دارم. همهٔ اینها را از اربابم آموختهام.» «پس برو، کارهایت را انجام بده و اربابت را ترک کن»، نجیبزاده به من گفت. «بعد از آن، برگرد پیش من و تو را به مأموریتی خواهم فرستاد. من فرمانی سلطنتی، درست مثل حکم اربابت، ترتیب خواهم داد و تو را به همهٔ سفیران و کنسولها در شرق معرفی خواهم کرد. همچنین به تو نامههای توصیه خواهم داد تا هر چه در طول سفرت از کنسولها درخواست کنی، به تو اعطا شود، و هر چه خریداری کنی به آنها منتقل شود تا به اتاق بازرگانی مارسی ارسال شود. تو یک حقوق روزانه به واحد اکو خواهی داشت و تمام مخارجت پرداخت میشود. و وقتی بهسلامتی به نزد من بازگردی، موقعیت تو را ارتقا میدهم و تو را در جایگاهی با درآمد قابلتوجه مستقر میکنم.» وقتی صحبتهای ما تمام شد، گفت: «حالا برو، آنچه را که گفتم انجام بده و سریع بازگرد.»
اصلاً فکر نمیکردم روایتی چنین دستاول از مراسم دفن هوارد باسکرویل، میسیونر آمریکایی که فدایی مشروطه شد، در دست باشد، آن هم به قلم دختری شانزدهساله به اسم سارا رایت مکدول. این بریدهای است از کتاب ویرایششده دفتر خاطرات این میسیونر زن که به همت تام ریکز عزیز ویراستاری شده و توسط نشر مزدا منتشر شده است. ترجمهای دمدستی از این روایت را در پایین میگذارم:
**چهارشنبه، ۲۱ آوریل** [آخرین تلاش از سوی محاصرهشدگان برای خروج از تبریز به منظور تأمین آذوقه انجام شد. این نیرو به رهبری آقای دبلیو. دبلیو. مور، باقرخان و آقای باسکرویل، یک جوان آمریکایی، هدایت شد—باسکرویل کشته شد. —ای. جی. بی.]روز بارانی است و خیابانها پر از گلولای. ساعت هشت و نیم به سمت کلیسا حرکت میکنیم. مستقیماً به طبقه بالا در گالری میرویم و روی صندلیها مینشینیم. تابوت روی میزی درست زیر منبر قرار دارد. در منبر، آقای جساپ، آقای پیتمن و دکتر ویلسون نشستهاند. تابوت با تاجهای گل زیبا پوشیده شده است. گلهای زنبق زیبا از سر تابوت به سمت منبر خم شدهاند. آقای ورتیسلا، آقای میلر، آقای نیکولاس و آقای دوتی [کنسولهای بریتانیا، روسیه، فرانسه و آمریکا به ترتیب] در ردیف اول صندلیهای بانوان نشستهاند. فرماندار، جلالالملک، و اعضای انجمن جایگاه افتخار در ردیف وسط را اشغال کردهاند. کلیسا مملو از جمعیت است. آقای مور همراه با مترجمش در صندلیهای دختران مدرسه نشسته، سرش از غم خم شده است. در ردیف وسط زیر ما، هادی علی با دست باندپیچیشده نشسته است، زیرا هنگام شنیدن خبر مرگ آقای باسکرویل، از پلهها سقوط کرده و دستش شکسته است. درهای اتاق دعای کلیسا باز شده و آنجا نیز مملو از ارمنیها و فداییهای گرجی است—که تاجی از گلهای زیبا را برای گذاشتن روی تابوت تقدیم میکنند. در آنجا یک سرباز قفقازی ایستاده و دستش را روی لوله تفنگش گذاشته است. بله، آنها سربازانی از همه ردهها هستند که برای مردی که اینچنین آنها را دوست داشت، عزاداری میکنند.
آقای جساپ مراسم تشییع جنازه را با عبارت «من رستاخیز و زندگی هستم» آغاز میکند. سپس سرود مذهبیای به زبان ترکی توسط پسران مدرسه خوانده میشود. پس از آن، آقای پیتمن کلماتی از انجیل را به ترکی میخواند، از جمله «عشقی بزرگتر.» سپس کل جماعت در حالی که او دعا میکند، بلند میشوند. بعد دکتر ساموئل ویلسون اندکی درباره زندگی شجاعانه سرباز و ایمانی که داشت، خدایی که به او اعتماد کرد و بهشت جایی که او اکنون در آن است، سخن میگوید. سپس دعای پایانی انجام شده و همه بیرون میرویم و به خانه ویلسونها میرویم تا دستهروی به قبرستان را ببینیم.
در آغاز مراسم، گروه موسیقی آمده و دقیقاً مقابل اتاق قدیمی او توقف کرده و موسیقی سوگواری مینوازند. بعد قفقازیها میآیند، سپس یک سید، “شمشیر دو لبه”، که سوار بر اسب سفیدی است. پشت سر او، سربازان خودش در دو ردیف حرکت میکنند، همه با لباس یکسان نگهبانان. اگر فقط همانموقع در کنار او مانده بودند! سپس پسران وفادار مدرسه مسلمان که در طول جنگ با او بودند و جسد او را در حالی که زیر آتش دشمن قرار داشتند، شجاعانه حمل کردند، میآیند. پس از آن خدمهای که در طول ۱۹ روزی که او با آنها بود، به او خدمت کردند. بعد دکتر ویلسون و آقای جساپ میآیند و پشت سر آنها شش پسر مدرسهای تابوت را حمل میکنند. بعدها پسران مدرسه مسلمان نوبت به نوبت تابوت مسیحی را حمل میکنند!! بلافاصله پس از آنها، گرجیها و فداییهای ارمنی، در حالی که سرودی را میخوانند، میآیند. لاراس رهبری میکند و دکتر جی. ام.-پی. نیز حضور دارند. سپس جمعیتی از ۲ یا ۳ هزار نفر، همه برای او عزادار هستند…