کاظم علی
ت: مهدی گنجوی
—-
با ضرباتِ ضخیمِ جوهر آسمان از باران پر میشود.
وانمود کرده سمت سرپناهی میدوم اما در خفا دعا میکنم باران بیشتری را.
بر فراز انعکاس آب، صدایی میشنوم که اسم مرا میگوید.
هیچکس در شهر در زیرِ بارانِ سریعِ نابینا حرکت نمیکند.
صفحات دفترچه یادداشتم خیس، بعد خم میشوند. نوشتهام:
«یوگیها دهانشان را برای ساعتها باز کردند تا باران را بنوشند».
آسمان یک کاسه از آب تیره است، که صورتت را میشوید.
پنجره میلرزد؛ ممکن است شیشهی مایع به درون باران بشکند.
من یک کاسه تیرهام، منتظر که پر شود.
اگر الان دهانم را باز کنم، میتوانم در باران غرق شوم.
با عجله به خانه میشتابم انگار کسی آنجا منتظرم باشد.
شب در پوستت فرو میریزد. من بارانم.