داگلاس رید اسکینر
ت: مهدی گنجوی
—-
در ازای بدنش، او گفت، به آنها
خواهد گفت هرچه میخواستند بدانند.
ولی کمکم و روشمند، قطعه به قطعه، آنها
آن را از او گرفتند. و وقتی کارشان تمام شده بود
دیگر نمیتوانست آلتش را بشناسد
که با آن هر روز میشاشید، نه انگشت سبابهاش را
که وارد جوراب و کفش میشد وقتی صبحها لباس میپوشید،
نه حتی احساس زمختی دستهایی که میلرزیدند
وقتی سیگارش را تا لب بالا میآورد و دود درون میکشید.
به نظر میرسید گویی زندگیاش به کس دیگری تعلق داشت.
و برای هشت سال او هر کجا را میگشت
و پیدایش نمیکرد، و به زندگی ادامه میداد
به عنوان کسی دیگر، کسی که راه میرفت با یک پا
کسی که کر بود، کسی که نمیتوانست صحبت کند.