زن و شوهر جوان پیش مشاور املاکیها رفتند. املاکیها با خنده آنها را به اتاقشان دعوت کردند و گفتند که گوش و چشم یکدیگرند. بعد زن و شوهر را تبدیل به یک عدد کردند و در ماشین حسابشان نگه داشتند. هر روز که سر کار میآمدند آن عدد را با عددی که ته جیبشان کم بود جمع و تفریق میکردند. یکی از املاکیها بچهدار شد و اسم بچهاش را گذاشت: «سند مالکیت» و در فیس بوک خود نوشت: «من سند مالکیت خودم را در نقد ده کورهای که از آن فرار کردم ختنه نمیکنم». املاکی دیگر هم پیکی شراب زد و پیش خود گفت: «نمیدانم برای جذب اعتماد باید نوشت پدرم قهرمان جنگی ست یا نوشت زندگی آبتنی در حوضچه اکنون است»؟! شبِ خرید خانه هر دو به دفتر کارشان رفتند، پنجره اتاقشان را باز کردند، ماتحتشان را بیرون گذاشتند و یکی روی شجرهنامه آن دیگری و دیگری روی دودمان این یکی رید. زن و شوهر توی ماشین حساب ایجنتها دو صفرِ چشمک زن شده بودند؛ مثل دو چشم گریان.