در اسرع وقت به خانه برمیگردم تا جانم را از جنایتی که بر خود احساس میکنم پاک کنم. در اسرع وقت خودم را از بین خواهم برد اما قبل از آن یک داستان را باید تعریف کنم. این داستان پایان خوشی ندارد. پایانش همین جایی که من نشستهام و میخواهم خودم را خلاص کنم نیست. پایانش قبل از حالاست. چیزی که این بین اتفاق میافتد مهم نیست. شما در هر حال نخواهید فهمید من چه کار خواهم کرد. من آیندهی به وجود نیامدهی همین متنی هستم که دارید میخوانید. خوب! آشنا شدن با من بس است:
«بیا و تصاحبم کن»! دختر به پسر گفت. پسر میلی نداشت. میدانست دختر هم ندارد و از زور بیکاری حرفی پرانده. دختر یک گربه تصور کرد که چند روز زیر باران مانده بود. پسر یک بالشت زیر سر آن گربه گذاشت. هر دو کمی تامل کردند و چروک روی صورتشان افتاد. چرا که تازه مرا به یاد آوردند. من که همین بالا خودم را معرفی کردم. دختر شروع کرد فکر کند آخرش را که آن بالا لو داده. پسر دلش خوش بود زیرمجموعه چیزی ست که کمی گنگ است. آن گربه به هر دو آن ها نگاه کرد و خمیازهای کشید و رفت بخوابد.