دارند میآیند تو را ببرند رفیق قدیمی
دیگر نیازی نیست از چشمی در بیرون را بپایی
حالا میتوانی برایشان چای بیاوری
حالا میتوانی از همان مرغی که برای ما پختی
بهشان تعارف کنی
آنها مثل ما اصرار به رفتن نخواهند داشت
آنها مثل ما نمیگویند کمک کنی ساکهایشان را تا خیابان ببرند
آنها مثل ما نمیپرسند راستی آخرین بار که عاشق شدی کی بود
دیگر نیازی نیست صدای تلویزیونت را هی کم و کمتر کنی
یک در بزرگ بر دیوار خانهات آویزان کرده بودی
دیگر لازم نیست در خیالت از آن فرار کنی
دارند میآیند رفیق قدیمی
نگران اجاره خانه نباش
آخرین قبض موبایلت را بگذار بعدها که از پیششان آمدی پرداخت کن
شاید تا آنوقت شرکت مربوطه را یک شرکت مربوطه دیگر خرید و پیچیدی
ما هم تا آنوقت تا آن قدر که به ما مربوط میشود غمگین میشویم
خوب شد همه فیلمهایت را برایم امضا کردی
تا برگردی گوشهای در خانه دارم که جلویش که میروم
درها بسته میشود
Painting: Ilya Repin, Putting a Propagandist Under Arrest, 1880-1889
همینجور که از آغاز داشتم میخوندم منو به یاد نشانه هایی در نوشته ای می انداخت که فکر می کردم نوشتمش اما دل استوار نیستم از این دژاووی ادبی…شاید پیشتر همینجا خونده بودم …نمی دانم..به هر روی لذت بردیم استاد