هر روز گناهان تازهای در من مییابد. دیشب بالاخره فهمید که من در بیسروسامانی یکی و مرگ دیگری نقش داشتهام. پیش از خواب این را فهمید. بعد گفت که دوستم دارد و دلش میخواهد فردا که بیدار میشود کنارش مانده باشم.
برمیگردم به خاکی که کرمهای تازه را عوض کرمهای قدیم به سطح کشانده. یکی از کرمها به من سلام میکند و میگوید: “همیشه دلم میخواست خودم را به تو نشان دهم. تو همیشه به آنچه بزرگتر بود قناعت میکردی. ما آن زیر بودیم.” بعد میگوید: “بیل را بردار و این مدادتراشها را در زمین بکار.” بیل را برمیدارم و مدادتراشها را میکارم.
از خواب که بیدار میشوم زیر لب تکرار میکنم: دوستت دارم.